پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت میکرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید: «هی پیرمرد، مردم این شهر چه جور آدمهایی اند؟»
پیرمرد پرسید: «مردم شهر تو چه جوریند؟»
گفت: «مزخرف»
پیرمرد گفت: «اینجا هم همینطور»
بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید.
پیرمرد باز هم از او پرسید: «مردم شهر تو چه جوریند؟»
گفت: «خب، مهربونند.»
پیرمرد گفت: «اینجا هم همینطور!»
روزی دو نفر کوله بار سفر می بندند و با هم به مسافرت می روند. در حین سفر راهشان به جنگلی می افتد و مجبور می شوند از آن عبور کنند. بعد از طی مسافتی، می بینند از دور پلنگی به سمتشان می آید. یکی از آن دو کوله بارش را بر زمین نهاده شروع به فرار می کند. آن دیگری صدا می زند که ای برادر کجا داری می دوی؟ پلنگ که از هر دوی ما سریعتر می دود.
آنکه در حال دویدن بود سر برمی گرداند و جوابش می دهد که: «مهم آن نیست که پلنگ از هر دوی ما سریعتر می دود، مهم آن است که از بین ما دو نفر کدام یک تندتر می دویم.»